فکر مثبت

خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.
پرسید: چرا می گریی؟
- چون به زندگی ام می اندیشم, به جوانی ام, به زیبایی ای که در آینه می دیدم, و به مردی که دوستش داشتم.
خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است.
می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.
خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد, به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ. خداوند, آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید, بسیار سخاوتمند بود.
می دانست در زمستان, همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.



نظرات شما عزیزان:

hasrat
ساعت3:41---19 آذر 1391
فقیری مردی رادرحالی که چاقویی راتیز می کردوبه اونگاه میکرد؛دید.قصدکشتن مردراکرد ولی نمی دانست که چاقورابرای آن تیزمی کندتاپرنده راذبح کندتاگوشتش رابه اوبدهد. . . /حیف که فکرمنفی وسوء ظنمان برفکرمثبتمان می چربدوخاطرات تلخ برخاطرات شیرین گذشته

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 19 آذر 1391 ا 8:30 نويسنده : ایمانیان ا
.: Weblog Themes By : VioletSkin.lxb.ir :.